آفت درخت سیب | قصه های کودکانه
درخت سیب مهشید کوچولو
مهشید کوچولو در خانه ای زندگی می کرد که حیاط بسیار بزرگی داشت.در آن حیاط درخت های زیادی وجود داشت.
مهشید چند سال پیش درخت سیبی کاشته بود.درخت او امثال چند دانه سیب داده بود.
مهشید کوچولو خیلی خوشحال بود و بیشتر اوقات کنار درختش می نشست و از او مراقبت می کرد.
ناگهان فکری به سرش زد که از درخت در برابر حشرات، شته و کرم محافظت کند، او رفت و از خانه پارچه ای توری آورد و روی درختش انداخت و با خود فکر کرد که دیگر آسیبی به میوه ها نمی رسد.
پس با خیال راحت رفت و به بازی مشغول شد.
چندین روز گذشت، وقتی آمد تا درختش را ببیند متوجه موضوعی شده بود.تمام شاخه ها،
برگ ها و میوه های درخت غرق در کرم و شته شده بودند.مهشید با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد و ساعت ها کنار درخت ایستاد و به آن زل زد.
در همین موقع دوستش آرزو رسید و از مهشید پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
مهشید هم همه ی ماجرا را برای آرزو تعریف کرد و شروع کرد به گریه کردن.
آرزو گفت چه اشتباه بزرگی کردی مهشید، این پارچه به جای اینکه محافظ درخت تو باشد،
فضای مناسبی برای حشره ها و کرم ها درست کرد تا بتوانند روی درخت زنده بمانند.
مهشید گفت چطور؟
آرزو گفت: بیشتر این کرم ها از داخل خاک و خود سیب بیرون آمده اند و تو با کشیدن این پارچه از حشرات محافظت کردی تا نور خورشید و پرنده ها به آن ها آسیب نرسانند و حشرات بتوانند راحت از درخت تغذیه کنند.
آرزو گفت بیا برویم درخت سیبی که من هم در حیاط کاشتم را ببین.
آن ها به منزل آرزو رفتند و مهشید دید که چقدر شته و حشرات روی درخت سیب آرزو کم است،
وقتی آن جا بودند پرنده ها روی درخت می نشستند و کرم ها و حشرات روی درخت را می خوردند.
تابش آفتاب هم تاثیر زیادی در از بین رفتن حشرات داشت.
مهشید سریع به خانه برگشت و پارچه ی توری را از روی درختش برداشت، از فردای آن روز پرندگان روی درخت نشستند و از حشرات روی درخت تغذیه کردند.
کم کم شته و کرم های درخت کمتر و کمتر شد و مهشید خوشحال از این موضوع به خانه ی آرزو رفت و از دوستش به خاطر راهنمایی هایش تشکر کرد.
ما درباره ی عروسک ها همه چیز می نویسیم!!!
سرزمین عروسک
Views: 997
