سبد خرید

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

5,0 rating based on 1,234 ratings
بنر تبلیغاتی

دخترک کبریت فروش

دخترک کبریت فروش

   دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

شبِ سال نو بود. هوا سرد بود. برف می بارید.

دخترک کبریت فروش، در خیابان های سرد و پُر برف می گشت و با صدای بلند می گفت: کبریت…کبریت دارم، خواهش می کنم بخرید!

اما کسی به او اعتنایی نمی کرد. همه تند و تیز از کنارش می گذشتند و می رفتند.

زنی از دور پیدا شد. دخترک به طرفش دوید و التماس کرد: خانم، خواهش می کننم از من کبریت بخرید!

-لازم ندارم دختر جان. در خانه، کبریت زیاد دارم.

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

برف تندتر می بارید. دخترک از سرما می لرزید.

-وای، چقدر سرد است! باید به خانه برگردم. اما نه… تا کبریت ها را نفروشم نمی توانم برگردم، چون پدرم دوباره کتکم می زند.

دخترک ایستاد. دست های یخ زده ی خود را جلوی دهانش برد و به آن ها “ها” کرد، و بعد دوباره به راه افتاد.

-کبریت… کبریت دارم، خواهش می کنم بخرید!

اما کسی به سراغش نیامد. هیچ کس از او کبریتی نخرید.

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک گرسنه بود. از صبح چیزی نخورده بود. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. از خانه ای بوی خوش غذایی بلند شد.

-وای…چه بوی خوبی! چقدر گرسنه ام! باید زودتر کبریت ها را بفروشم و به خانه برگردذم. اگر عجله نکنم، مردم به خانه هایشان می روند.

قدم هایش را تندتر کرد و صدایش را بلندتر:

-آی…کبریت دارم، کبریت…

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک می خواست از وسط خیابان بگذرد که ناگهان صدایی شنید: تالاپ، تالاپ، تاپ، تاپ…

این صدای پای اسب گاری کِشی بود که با سرعت به سوی او می آمد. دخترک هول شد. زود خودش را از سر راه اسب و گاری کنار کشید، اما کفشهای چوبی اش از پایش در آمد و به میان برف ها پرت شد.

وای… کفش های چوبی ام! یادگار مادر عزیزم! حالا چه کنم؟ کجا افتادند؟ چطور پیدایشان کنم؟

 

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

 

دخترک با دست های سرد و یخ و زده ی خود، برف ها را کنار می زد و به دنبال کفش های چوبی اش می گشت. یک مرتبه چشمش به آن سوی خیابان افتاد. یک لنگه کفشش، آن جا میان برف ها افتاده بود. دخترک با شادی فریاد زد: آن جاست! و به آن سوی خیابان دوید، اما همین که خواستکفش را بردارد، بچه ای موذی و شیطان از راه رسید، کفش را از دست او قاپید و با شیطنت گفت: به به! چه چیز خوبی پیدا کردم1 وقتی بزرگ شدم، آن را گهواره ی بچه ام می کنم. بعد هم پا به فرار گذاشت.

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک با پاهای برهنه، در خیابان سرد و پربرف قدم می‌زد. برف به شدت می‌بارید. موهای دخترک از برف سفید شده بود. دیگر کسی در خیابان نمانده بود. همه به خانه‌هایشان رفته بودند. از پنجره خانه‌ها نور و روشنایی می‌تابید. صدای خنده بچه‌هایی که با شادی منتظر خوردن دست پخت مادرشان بودند به گوش می‌رسید. دخترک کبریت فروش آهی کشید و گفت : «خوش به حالشان! من هم دست پخت مادرم را خیلی دوست داشتم. وقتی او زنده بود، چقدر خوشبخت بودم!»

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

پاهایش از سرما بی حس شده بود. دلش می‌خواست به خانه برگردد، اما هنوز حتی یک کبریت هم نفروخته بود.

دیگر نمی‌توانست قدمی بردارد. زیر طاق ایوان خانه‌ای نشست. سعی کرد با نفس خود دست و پاهایش را گرم کند. اما بی فایده بود! گرم نمی‌شد !

دخترک با خودش گفت : « سردم است ! خوب است کبریتی آتش بزنم، شاید کمی گرم شوم.»

آن وقت یکی از چوب کبریتها را به دیوار کشید. کبریت روشن شد و در میان شعله آن، بخاری گرم و روشنی ظاهر گشت. دخترک با شادی گفت: « چه خوب! … حالا می‌توانم با این بخاری خودم را گرم کنم.»

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

اما همین که خواست به بخاری نزدیک شود و خودش را گرم کند، بخاری خاموش شد. در دست او فقط یک چوب کبریت سوخته باقی ماند. دخترک چوب کبریت دیگری برداشت و به دیوار کشید. کبریت روشن شد. این بار دخترک در میان شعله کبریت، یک ظرف پر از غذا دید.

– وای … چه غذایی!

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

در ظرف غذا، آلو، سیب و یک غاز سرخ کرده بود که از آن بخار خوش بویی بلند می‌شد. دخترک با شادی و تعجب به ظرف غذا نگاه می‌کرد. ناگهان در پیش چشم او، غاز سرخ کرده با کارد و چنگالی که به پشتش فرو رفته بود پرواز کرد. دخترک دستش را دراز کرد تا غاز را بگیرد، اما …

شعله کبریت تمام شد و غذاهای خیالی ناپدید شدند.

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

هیچ نشانی از غذاها نبود! پیش چشمهای دخترک فقط یک دیوار سرد و بلند پیدا بود. او سومین چوب کبریت را هم روشن کرد. آتش شعله کشید و درخت کریسمس با چند شمع روشن ظاهر شد. چشمهای دخترک از شادی برق زد:

– چه درختی ! حتی از درخت کریسمس پولدارها هم قشنگ‌تر است!

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک دستش را به طرف درخت دراز کرد. اما در همان موقع کبریت خاموش شد. درخت کریسمس هم ناپدید شد. فقط شعله یکی از شمعها باقی ماند، که آن هم به سرعت بالا رفت، و چیزی نگذشت که ستاره‌ای شد و به سینه آسمان چسبید. انگار درخت کریسمس را در آسمان نقاشی کرده بودند.

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک با تعجب به آسمان نگاه می‌کرد.

– چقدر قشنگ است؟

و ناگهان دید که ستاره‌ای از آسمان جدا شد و افتاد پایین. با خودش گفت: « … پس امشب یک نفر می‌میرد!» این را از مادر بزرگش یاد گرفته بود. مادر بزرگ وقتی که زنده بود می‌گفت: «اگر ستاره‌ای به زمین بیفتد، معنی‌اش این است که کسی می‌میرد و روحش پیش خدا می‌رود .»

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک به یاد مادر بزرگ مهربانش افتاد و آهسته گفت : «مادر بزرگ، دلم برایت خیلی تنگ شده!»

چهارمین کبریت را هم روشن کرد. آن وقت در میان شعله آتش، مادر بزرگ مهربانش را دید .

– آه … مادر بزرگ عزیزم!

و به آغوش او پرید.

مادر بزرگ با مهربانی او را بغل کرد و بوسید.

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک از سختیها و مشکلاتش برای مادر بزرگ تعریف کرد. بعد هم با گریه گفت : « مادر بزرگ خوبم، از پیش من نرو! می دانم، وقتی کبریت خاموش شود، تو هم مثل بخاری گرم و غاز سرخ کرده و درخت کریسمس ناپدید می‌شوی، مگر نه؟»

 

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانهدخترک کبریت فروش

در همین موقع ، شعله کبریت خاموش شد. صورت مادر بزرگ هم در تاریکی فرو رفت. دخترک فریاد زد: «نه … مادر بزرگ نرو! من نمی‌خواهم تو بروی! می‌خواهم پیش من بمانی !»

بعد هم تمام چوب کبریتها را از جعبه در آورد و با خود گفت: «تمامشان را آتش می‌زنم، شاید بتوانم مادر بزرگ را نگهدارم.»

دخترک دسته چوب کبریتها را به دیوار کشید .

آتش شعله ور شد و اطراف را روشن کرد.

در روشنایی آتش دوباره صورت مادر بزرگ پیدا شد.

دخترک فریاد زد: « مادر بزرگ خوبم، مادربزرگ عزیزم، من را تنها نگذار!»

مادر بزرگ لبخندی زد. بعد با مهربانی، دخترک را در آغوش کشید.

در آسمان سیاه شب، راهی روشن و نورانی باز شد.

قصه جدید: دزد دریایی بد اخلاق

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

از این راه روشن، دخترک و مادر بزرگش بالا و بالاتر رفتند.

مادر بزرگ، داریم کجا میرویم؟

به بهشت می رویم، عزیزم!

بهشت ؟! بهشت چه جور جایی است؟

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

بهشت یک جای گرم و پر گل است؛ پر از خوراکیهای خوشمزه است. تازه! مادرت هم آنجاست. او الان منتظر توست. از این به بعد، ما سه تایی در کنار هم با خوشی زندگی می‌کنیم. دیگر سختیها و مشکلات تو تمام شد، عزیزم!

قلب کوچک دخترک پر از شادی شد. احساس کرد که خیلی خوشبخت است. آن وقت به آرامی چشمهایش را بست.

 

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک کبریت فروش

به این ترتیب، دخترک به سوی خدا پرواز کرد. او تبدیل به ستاره‌ای در آسمان شب شد.

شب به پایان رسید. خورشید طلوع کرد.

زنگ‌ها به صدا درآمدند و نزدیک شدن تحویل سال را خبر دادند.

مردمی که به خیابان آمده بودند، دخترک را دیدند که روی زمین افتاده و چشمهایش بسته بود.

دویدند و پزشک خبر کردند؛ اما بدن دخترک سرد سرد بود. او ساعتها پیش، از این دنیا رفته بود!

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

لبهایش مثل سیب سرخ بود. لبخند زیبایی بر آن نقش بسته بود . مثل این بود که به خواب خوشی فرو رفته است.

دور و برش پر از چوب کبریتهای سوخته بود. یک دسته چوب کبریت سوخته هم در دستهایش دیده می‌شد. یک نفر گفت: «طفلکی، این بچه می‌خواسته با آتش کبریت خودش را گرم کند! »

اشک در چشمهای مردم حلقه زد.

قصه جدید: شهر بدون گربه

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

در این میان، صدای گریه زنی بلند شد.

او همان زنی بود که شب پیش، دخترک از او خواسته بود تا کبریتی بخرد.

صدای زن در میان گریه‌اش شنیده می شد: «من را ببخش! ببخش دخترک بیچاره‌ام ! اگر دیشب از تو کبریتی خریده بودم، شاید این اتفاق نمی‌افتاد !»

چند نفر آه کشیدند و چشمهای اندوهگین خود را به زمین دوختند. آن‌ها کسانی بودند که شب پیش دخترک را دیده بودند و از او کبریتی نخریده بودند.

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک کبریت فروش

مردم بدن سرد دخترک را بلند کردند و به کلیسا بردند. همه برای آرامش روح او دعا خواندند؛ اما هیچ کس نمی‌دانست که دخترک در میان شعله کبریتها چه چیز قشنگی دیده بود و با چه شادی بزرگی به آسمان پرواز کرده بود.

حالا او در بهشت بود. در کنار مادر و مادر بزرگش. آنها سال نو را در بهشت، جشن گرفته بودند. شاید اگر مردم خوب گوش می‌دادند، صدای خنده و شادی دخترک را از بهشت می‌شنیدند!

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه

دخترک کبریت فروش | قصه های کودکانه


راستی! نظرات خود را زیر همین پست یا در صفحه اینستاگرام  با ما درمیان بگذارید

فواید خواندن قصه برای کودکان

خواندن داستان در شب برای کودکان باعث افزایش سطح هوشی کودک، افزایش عشق بین خانواده، بالا رفتن قدرت تخیل و تصور کودکان، بهبود در ادای کلمات و تقویت در گفتار آن ها، شنیدن صدای دلنشین مادر یا پدر قبل از خواب و تاثیر آرامش بعد از آن و ترغیب و ترویج کتاب خوانی برای کودکان باعث می شود که آن ها به کتاب و کتاب خواندن علاقه مند شوند.تیم ما درتلاش است تا سرگرمی ها و بازی هایی که بتواند در پیشرفت و ارتقا سطح هوشی کودکان شما کمک کند را به شما معرفی کنیم.

به همین دلیل ما در سرزمین عروسک مجموعه ای از قصه ها را برای سرگرمی کودکان گرد آوری کرده ایم تا به راحتی در دسترس شما عزیزان قرار بگیرد و با خواندن این قصه ها لحظات شادی را با کودکان خود بگذرانید

برای خواندن قصه ها کلیک کنید

سرزمین عروسک

Visits: 4046

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *