عنکبوت حیله گر | قصه های کودکانه

• 27 دسامبر 2018
• admin
• یک نظر

هزارپای تازه متولد شده

عنکبوت حیله گر | قصه های کودکانه

یک روز در یک جنگل انبوه که حیوانات زیادی در آن زندگی می کردند یک هزارپا متولد شد، او هنوز خیلی کوچک بود و با دنیای اطرافش به خوبی آشنا نشده بود.

او با خودش گفت که باید راه بیفتم تا بتوانم همه جا را ببینم. او ابتدا از درختی بالا رفت، در بالای درخت عنکبوتی تارهای خود را تنیده بود و یک جایگاه شکار بزرگ درست کرده بود. او ساعت ها بود که منتظر بود غذای درست حسابی بخورد، تا چشمش به بچه هزارپا افتاد شروع کرد به مالیدن شکمش.

بیشتر بخوانید: کلاس اولی

طعمه ی لذیذ عنکبوت

عنکبوت حیله گر | قصه های کودکانه

هزار پا آرام و آهسته از درخت بالا می آمد، ناگهان تارهای روی درخت را دید و خواست دور بزند تا در فکر خودش خانه ی کسی را خراب نکند. عنکبوت تا دید که طعمه ی خوشمزه اش دارد از او دور می شود سریع هزارپا را صدا زد و گفت؟

برادر عزیزم کجا می روی؟ بیا در منزل من کمی استراحت کن بعد به راه خود ادامه بده. بچه هزارپا که تعجب کرده بود از او پرسید مگر ما برادر هم هستیم؟ عنکبوت که صدای خود را مهربان کرده بود گفت بله که برادر هستیم، تو تازه به این دنیا آمده ای و هنوز با خویشاوندان خود آشنا نیستی، بیا، بیا و کمی در منزل من روی این تارهای نرم استراحت کن.

نجات هزارپا توسط پروانه ی رنگارنگ

هزارپا رفت تا به سمت تارها برود که ناگهان پروانه ای به او گفت: صبر کن، گول این عنکبوت حیله گر را نخور. او برادر تو نیست، او می خواهد تو را بخورد. عنکبوت عصبالنی شد و به هزارپا گفت که پروانه چون نمی تواند روی این تارهای نرم استراحت کند حسودی اش می شود و این حرف را به تو میزند. ناگهان چند حشره دیگر رو به بچه هزارپا کردند و گفتند که پروانه راست می گوید، عنکبوت دشمن ماست و سریع از آن جا دور شو. هزارپا تا دید که همه عنکبوت را دشمن خود می دانند سریعا از آن جا دور شد و از همه حشرات تشکر کرد. او دوستان جدیدی پیدا کرده بود و فهمید خیلی در این جنگل بزرگ موجود کوچکی است و باید چیزهای بسیاری را یاد بگیرد.

Views: 2132

اشتراک گذاری...

admin وب‌سایت