ماجرای پنبه ها | قصه های کودکانه

• 13 اکتبر 2019
• admin
• یک نظر

غوزه ی پنبه خوشبخت

امروز میخوایم ماجرای پنبه ها رو براتون تعریف کنیم با ما همراه باشید

ماجرای پنبه ها

توی یک دشت که پر از بوته های سفید پنبه بود، غوزه ی پنبه ای از دور داشت می خندید. او خیلی خوشحال بود از این که شکوفه کرده و قطره های نم نم باران او را می بوسند، احساس قشنگی داشت. وقتی نسیم او را تاب می داد انگار پرنده می شد و پرواز می کرد. چقدر زندگی برایش قشنگ بود!

وقت چیدن

یک روز دخترهایی که برای چیدن پنبه آمده بودند او را هم چیدند. آن ها در حالی که دسته جمعی آواز می خواندند، غوزه ی پنبه ها را بردند و بعد هم همه را توی ماشین پنبه زنی ریختند تا بریسند.

غوزه ی پنبه ما خیلی این طرف و آن طرف کشیده می شد اما از این کار ناراحت نبود. او هنوز زنده بود و زندگی تازه ای را شروع کرده بود. حالا او با دوستان دیگرش داشت بافته می شد و در گوشه ای از یک پیراهن زیبا و رنگارنگ جای می گرفت. بالاخره پیراهن بافته شد.

پیراهن را دختر زیبایی پوشید و به مهمانی رفت. هر کس او را در آن پیراهن می دید لبخند می زد و می گفت: چه پیراهن قشنگی!

پنبه ی ما کاغذ شد!

غوزه ی پنبه از این حرف ها لذت می برد، او باز هم از زندگی خودش راضی بود تا آن که کم کم پیراهن دخترک کهنه شد و آن را در یک کیسه انداخت و او قاطی زباله ها شده بود! نه! هنوز زندگی برای غوزه ی پنبه تمام نشده بود. او هنوز امیدوار بود.

زباله ها را در کارخانه ای ریختند و از آن ها کاغذ درست کردند، غوزه ی پنبه حالا به صورت کاغذ درآمده بود. بازهم زندگی تازه ای برای غوزه ی پنبه آغاز شده بود او اکنون بخشی از یک صفحه کتاب بود، یک کتاب شعر که شاعری بزرگ آن را سروده بود. غوزه ی پنبه دانه این بار خوشبخت تر از همیشه زندگی تازه ای را در پیش گرفته بود.

Views: 534

اشتراک گذاری...

admin وب‌سایت