تربیت کودک | قصه های کودکانه
پسر خودخواه
در یکی از روستاهای شمال در وسط کوهستان و جنگل ها خانواده ای زندگی می کرد که فقط یک فرزند داشت.
آن ها دیگر نمی توانستند بچه دار شوند و تک پسر خود را بسیار دوست داشتند و سعی می کردند
همه نیاز های او را برطرف کنند و هر چیزی که پسرشان می خواهد برایش بخرند.
یک روز پدر از دل جنگل میوه های تازه جمع کرده بود و به خانه می رفت،
از دور پسرش را صدا زد گفت: پسرم بیا ببین چه چیزهایی برایت آورده ام.
پسر با خوشحالی به سمت پدرش دوید و وقتی جعبه ی میوه را در دستان
پدرش دید بسیار خوشحال شد و همه ی میوه ها را از پدر گرفت و
گفت این ها همه اش مال من است.
شروع کرد به خوردن میوه ها و گویی تا به حال در عمرش میوه ندیده بود .
بعضی از میوه ها را نصفه می خورد، بعضی ها را فقط یک گاز می زد و باقی را به بیرون پرتاب می کرد.
مادرش گفت: پسرم کمی از آن میوه ها را می دهی من هم بخورم؟
پس گفت نه نمی دهم همه ی این ها مال خودم است.
پدرش با ناراحتی گفت: پسرم خب ما هم دوست داریم از این میوه ها بخوریم، اما پسرک با ناراحتی و غر غر کنان
پایش را محکم بر زمین زد و گفت نمی دهم، مال من است.
پشیمانی پدر و مادر
پدر و مادر که از تربیت خود پشیمان بودند دیگر چیزی نگفتند و بسیار از این موضوع ناراحت بودند.
یک روز یکی از همسایه های آن ها با پسر کوچکش برای مهمانی به خانه اشان آمدند، پسر همسایه به اتاق پسرک رفت
تا با او بازی کند، ناگهان صدای فریاد پسرک بلند شد، نمی دهم، همه ی اسباب بازی ها مال خودم است.
همسایه و پسرش بسیار ناراحت شدند و خانه ی آن ها را ترک کردند و از آن روز به بعد دیگر به خانه ی آن ها نیامدند.
کم کم همه، آن ها را به خاطر اخلاق بد پسرشان ترک کردند و دیگر کسی به خانه ی آن ها نیامد.
مادر و پدر بسیار از تربیت فرزندشان پشیمان بودند و به فکر چاره افتادند.
آن ها کم کم به پسرشان گذشت، بخشش، مهربانی و فداکاری را یاد دادند و خوشحال بودند
از اینکه اخلاق پسرشان روز به روز بهتر می شد.
آن ها فهمیدند برای تغییر بعضی از مسائل هیچ وقت دیر نیست و می شود اشتباهات را جبران کرد.
ما درباره ی عروسک ها همه چیز می نویسیم!!!
سرزمین عروسک
Views: 74