شپش | قصه های کودکانه
درمورد میمون ها چه می دانید؟
یک روز از روزهای آفتابی کیارش و کامران که دوقلو بودند همرا مادر و پدرشان به باغ وحش رفتند.
آن ها اولین باری بود که به باغ وحش می رفتند و بسیار خوشحال بودند و مدام از مادر و پدر خود سوال می کردند که
آیا می توانیم به حیوانات غذا بدهیم؟ آیا می توانیم به آن ها دست بزنیم؟
مادر و پدر با چهره ای آرام و مهربان جواب تک تک سوال های بچه ها را می دادند تا اینکه بالاخره به باغ وحش رسیدند.
آن ها از قفس میمون دیدن کردند و دیدند که مادر میمون دارد چیزهایی را از بدن بچه میمون جدا می کند، سریع از قفس میمون دور شدند، آن ها در مدرسه درباره ی شپش از خانم معلم خود چیزهای بسیاری آموخته بودند.
رو به مادر خود کردند و گفتند: ما از قفس میمون خوشمان نیامد می رویم و حیوانات دیگر را می بینیم.
مادر تا به خود آمد که توضییح بدهد بچه ها سریع به سمت قفس شیر رفتند
و یکی یکی حیوانات دیگر را دیدند، وقتی خسته شدند و به سمت مادر آمدند تا چیزی بخورند،
مادرشان گفت بیایید برویم کنار قفس میمون ها تا چیزی برایتان بگویم.
قفس میمون ها
آن ها به سمت قفس میمون ها رفتند و مادر گفت: عزیزان من میمون و بچه میمون شپش ندارد،
به علت موی بلندی که روی بدن آن ها روییده است بسیار عرق می کنند
و داخل عرق نمک فراوانی وجود دارد و بعد از خشک شدن عرق نمک روی بدن میمون ها باقی می ماند
و مادر نمک های خشک شده را از بدن بچه اش بر می دارد.
بچه ها که با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند از قضاوت زود خود پشیمان شدند
و کنار قفس میمون ها نشستند و با آن ها بسیار بازی کردند.
میمون ها هم خوشحال و شاد روی تاب آویزان می شدند و برای بچه ها کارهای جالب انجام می دادند.
آن روز یاد گرفتند که اگر راجع به چیزی اطلاعات ندارند هیچ وقت اظهار نظر نکنند.
با داستان های کودکانه همراه ما باشید
سرزمین عروسک
Views: 1539