کوسه وحشی | قصه های کودکانه
سلطان دریا
در دریایی بزرگ کوسه ای وحشی و خطرناک زندگی می کرد و به همه می گفت که من سلطان دریا هستم و باید از من حرف شنوی داشته باشید.
برایش فرقی نمی کرد که چه چیزی در سر راهش قرار گرفته، همه را می بلعید و می رفت.
از ماهی های کوچک و تازه به دنیا آمده تا ماهی های بزرگ و زیبا، همه را می خورد.
یک روز که در دریا شنا می کرد ماهی کوچکی را دید، تا دهانش را باز کرد
که او را ببلعد ماهی کوچک گفت تو نمی توانی من را بخوری.
کوسه دندان هایش را به ماهی نشان داد و گفت که چه می گویی ابله؟
من سلطان دریا هستم و هر موجودی که در دریا باشد را می توانم بخورم.
ماهی کوچولو گفت: اما من با ماهی های دیگر فرق می کنم، پوست مرا نگاه کن،
بسیار سخت و تیز است، اگر مرا بخوری تمام دل و روده ات زخم می شود.
ماهی شجاع
کوسه که نگاهی به ماهی کرد با خود گفت راست می گوید پوست آن با ماهی های دیگر فرق می کند اما شاید می خواهد من را بترساند.
سپس رو به ماهی کوچولو کرد و گفت اگر حرف دیگری نداری من کارم را انجام بدهم، و ناگهان ماهی را بلعید.
کمی که جلوتر رفت حالش بد شد و درد عجیبی داخل معده اش احساس کرد،
تمام ماهی ها و ماهی کوچولویی که تازه بلعیده بود را از دهانش پس داد و آن ها نجات پیدا کردند.
ماهی کوچولو گفت که دیدی، اشتباه کردی من را خوردی و از این به بعد
حق نداری سلطان دریا باشی و به ماهی های دیگر زور بگویی.
کوسه دور شد و با خود گفت که سلطان دریا بودن بسیار سخت است و سعی کرد که دیگر کسی را اذیت نکند.
با داستان های کودکانه همراه ما باشید
سرزمین عروسک
Views: 7657