سگ با وفای گله | داستان های کودکانه
گوسفندان آقا نصیر
سگ گله | داستان های کودکانه
آقا نصیر در روستایی زندگی می کرد که بسیار سرسبز و پر روزی بود، او دو فرزند به نام های هادی و هدی داشت. خانم آقا نصیر هر روز صبح زود از خواب بلند می شد تا شیر گاو ها را بدوشد و به کارهای مزرعه برسد.
خدیجه خانم و آقا نصیر زندگی خوبی داشتند و بسیار راضی بودند. آقا نصیر چوپان بود و 120 راس گوسفند داشت، سگی در این گله وجود داشت که آقا نصیر آن را از بچگی بزرگ کرده بود و همیشه همراه او به دشت و صحرا می رفت تا از گوسفندان در برابر گرگ ها مراقبت کند.
یک روز که آن ها گوسفندان را برای چریدن به صحرا برده بودند، گوسفندان مشغول خوردن علف بودند که ناگهان صدای پارس کردن سگ گله به گوش آقا نصیر خورد.
سگ گله | داستان های کودکانه
حمله به گله
او متوجه شد که گرگی می خواهد به گله حمله کند، به سمت سگش رفت و دید که دارد با گرگ بدجنس می جنگد تا او را از گله دور کند. به کمک آن دو، گرگ از گله دور شد اما سگ به شدت زخمی شده بود، بنا براین آقا نصیر به سرعت گوسفندان را به سمت خانه هدایت کرد تا بتواند سگ را مداوا کند.
خدیجه خانوم تا آن ها را دید به سرعت رفت تا وسایل کمک های اولیه را برای بستن دست و پاهای زخمی سگ بیاورد. آن ها روزها از سگشان پرستاری کردند تا روز به روز بهتر شد و توانست روی پاهای خود راه برود.
فردای آن روز که آقا نصیر می خواست گوسفندان را برای چِرا کردن به صحرا ببرد دید سگش سالم و سر حال دم در منتظر آن هاست، او از دیدن این صحنه بسیار خوشحال شد و خدا را بابت تمام نعمت هایی که داشت شکر کرد. سگ دُمش را به نشانه ی وفاداری تکان داد و همراه آقا نصیر راهی صحرا شد.
به کودکانمان یاد بدهیم که به حیوانات احترام بگذارند
با داستان های کودکانه همراه ما باشید
سرزمین عروسک
Views: 1928