سبد خرید

بیدِ لباس پشمی | قصه های کودکانه

بیدِ لباس پشمی | قصه های کودکانه

5,0 rating based on 1,234 ratings
بنر تبلیغاتی

بید لباس پشمی | قصه های کودکانه

قدیما مادر بزرگ و پدربزرگا کلی لباسای گرم و پشمی داشتن. آخه زمستون های قدیم هوا خیلی سرد بود و برف زیادی می بارید. تابستون که می شد اونا سعی می کردند لباس ها و پتوهای پشمی خودشون و خنک نگه دارند تا بید به سراغشون نیاد، آخه بید توی این لباسا زندگی می کنه و اگه گرم باشه جا خوش می کنه.

زمستون که بشه و بریم سراغ لباسا و پتوها چشم باز می کنیم می بینیم همشون سوراخ شدن، داستان ما مربوط به یک بید کوچولوعه که وقتی دنیا میاد با مامانش توی یک پتوی گرم و نرم زندگی می کنند تا اینکه …

بید لباس پشمی | قصه های کودکانه

لباس های گرم و پشمی

بید کوچکی در یک پتوی نرم و گرم زندگی می کرد، او تازه به این دنیا آمده بود، از مادرش پرسید: اینجا خانه ی ماست؟ مادرش گفت بله عزیزم، ما در لباس های پشمی، پتوها و هر چیزی که گرم و نرم باشه زندگی می کنیم.

بید کوچولو خیلی خوشحال بود، کم کم بزرگ شد و به مادرش گفت: من میرم تا محل جدیدی برای زندگی انتخاب کنم، مادرش هم موافقت کرد و او را به خدا سپرد، بیدها حشره هایی هستند که می پرند، پرید و پرید تا به یک لباس پشمی رسید، کمی خستگی در کرد و گفت: نه اینجا را دوست ندارم، باید به راهم ادامه دهم.

بیشتر بخوانید: باد زمستانی

بید لباس پشمی | قصه های کودکانه

محل زندگی جدید

رفت و رفت تا به یک کت پشمی کهنه رسید، وقتی کمی از نخ های او را خورد خوشش آمد و گفت، اینجا دیگر محل زندگی من است، می خواهم در این جا زندگی کنم.

او هر روز به همه جای کت سر می زد و هر وقت گرسنه اش می شد از نخ های کت می خورد، تقریبا کت پشمی همه جایش سوراخ شده بود. این کت پشمی مال پدربزرگ آریا بود، آریا به همراه پدر و مادرش در طبقه ی دوم پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کرد. هوا کم کم سرد شده بود و یک روز مادربزرگ آریا را صدا زد و گفت: آریا…آریا…بیا عزیزم این چمدان را کمک کن تا از بالای کمد پایین بیاوریم.

 

بیشتر بخوانید: عید امسال در تهران

آریا خود را سریع رساند و به مادربزرگش کمک کرد، بید کوچولو که در همان چمدان بود تکانی خورد و جا به جا شد وسریع خودش را به جیب کت رساند و محکم به آن چسبید. مادربزرگ وقتی کت پدربزرگ را بیرون آورد دید که همه جای آن سوراخ شده، آریا با تعجب پرسید: این چرا به این روز افتاده؟ کت سوراخ نگه می دارید مادربزرگ؟ مادربزرگ خنده ای کرد و گفت: نه عزیزم، این کت را بید خورده، غذای او لباس های کهنه و پشمی است، این دیگر به درد نمی خورد، آن را به بیرون کنار زباله ها ببر.

بید که همه ی حرف ها را شنیده بود با خودش گفت: چه اتفاقی برای من می افتد؟ من خانه و غذای خود را دوست دارم.

بید لباس پشمی | قصه های کودکانه

آریا کت را به کوچه برد و کنار زباله ها گذاشت، در همان لحظه گدایی آمد و کت را پوشید و گفت: کت گرمی است، بید هم خوشحال بود که می تواند با خیال راحت در آن جا زندگی کند.

عضو اینستاگرام سرزمین عروسک شوید

با داستان های کودکانه همراه ما باشید

سرزمین عروسک

عروسک نمدی

Views: 371

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *