سبد خرید

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

5,0 rating based on 1,234 ratings
بنر تبلیغاتی

گربه ای که موش نمی خورد

گربه ای که موش نمی خورد

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک شهر بزرگ، میون یک خونه ی قدیمی و قشنگ دو تا گربه با هم زندگی می کردند. اسم اون ها پیشی نازی و پیشی ببری بود. پیشی نازی، خانومه خونه و پیشی ببری، مرد خونه بود.

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

این دوتا پیشی از صبح تا شب بازی می کردند و دنبال همدیگر می دویدند. هر وقت هم گرسنه می شدند به انباری گوشه حیاط می رفتند و یک موش چاق و چله می گرفتند. توی انبار، آقا موشه و خانوم موشه با بچه های کوچولو و شیطونشون زندگی می کردند. موش های انبار خیلی از پیشی نازی و پیشی ببری می ترسیدند و مجبور بودند همیشه در سوراخ قایم شوند.

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

تا اینکه یک روز پیشی نازی یک دختر خوشگل و مامانی به دنیا آورد. اسم اون و پیشی ملوس گذاشتند. پیشی ملوس گربه زرنگ و باهوشی بود. اونقدر باهوش بود که خیلی زود توانست مثل مامان و بابا راه برود. بدون این که سرش گیج برود و زمین بخورد. پیشی ملوس صبح که از خواب بیدار می شد پیش مامانش می رفت و شیر می خورد.اونقدر شیر می خورد که دلش درد می گرفت. آن وقت مامانش به او می گفت: ملوس! کمتر بخور. همه شیرها مال خودت است، بعد هم پیشی ببری ملوس را صدا می کرد و می گفت: دخترم، زود باش بیا بیرون بیا امروز درس تازه ای داریم. باید بازی کردن با گلوله ی کاموا را به تو یاد بدهم.

قصه جدید: سیندرالا

ملوس تنها

روزها پشت سر هم می گذشت. ملوس بزرگ تر می شد و هر روز درس تازه ای یاد می گرفت. یک روز که پیشی نازی مریض شده بود پیشی ببری به ملوس گفت: دخترم! من امروز نمی توانم چیزی به تو یاد بدهم و باید پیش مادرت بمانم، خودت به حیاط برو و بازی کن. اما مواظب خودت باش.

ملوس به حیاط رفت و مشغول بازی با گل ها و شاپرک ها شد.او که گربه شیطان و بازی گوشی بود، از این طرف به آن طرف حیاط می دوید و به همه چیز نگاه می کرد. تا اینکه گوشه حیاط چشمش به یک سطل قرمز رنگ افتاد. پیش خودش گفت بروم ببینم داخل آن چیست. ملوس به طرف سطل رفت و از آن بالا رفت، اما پایش سُر خورد و به درون سطل افتاد.

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

موش کوچولوی خوش شانس

موش کوچکی که داخل سطل قایم شده بود با دیدن گربه فریاد زد، کمک، کمک، پیشی کوچولو مرا ببخش. قول می دهم که دیگر این طرف ها پیدایم نشود. ملوس که تا آن روز موش ندیده بود خیال کرد که آقا موشه یک گلوله کاموا است که حرف می زند. پرید و او را گرفت. موش کوچک که فکر می کرد کارش تمام است گفت: لطفا مرا نخور پیشی ملوس.

ملوس با تعجب به موش گفت: تو من را می شناسی؟ موش گفت: بله من یک موش هستمو در انباری گوشه حیاط زندگی می کنم. پدر و مادرمان به من و خواهر کوچکم گفته اند که یک گربه کوچولو به نام ملوس به گربه های خانه اضافه شده که باید مواظب او باشیم تا ما را نخورد. ملوس پرسید: چی گفتی؟… ولی من فقط شیر می خورم و موش نمی خورم. الان هم می خواهم با تو بازی کنم.

موش که حسابی تعجب کرده بود گفت: تو هنوز بچه هستی. وقتی بزرگ تر شدی یاد می گیری که چطوری موش ها را شکار کنی. ملوس گفت: ولی من شیر را خیلی دوست دارم و دلم نمی خواهد موش ها را شکار کنم. حاضری با من دوست شوی؟ موش گفت: پدرم گفته که به گربه ها اعتماد نکنیم. ما نمی توانیم با آن ها دوست شویم.

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

شعر جدید : رویای ماهی

ملوس گفت: خواهش می کنم. من برادر و خواهر ندارم و کسی نیست که با من بازی کند. اگر قول بدهم که موش نخورم با من دوست می شوی؟  آقا موشه گفت: قول بده. پیشی ملوس آن روز در سطل گوشه حیاط به آقا موشه قول داد که هیچ وقت موش نخورد. ملوس و آقا موشه داخل آن سطل، حسابی با هم بازی کردند و قرار گذاشتند که هر روز برای بازی با همدیگر به حیاط خانه قدیمی بیایند.

وقتی ملوس به خانه رفت از پدرش پرسید: پدر جان، موش چیست؟ پدرش در حالی که دندان هایش را نشان می داد گفت: موش، حیوان کوچک و خوشمزه ای است که غذای ما گربه هاست. فردا به تو یاد خواهم داد که چگونه آن ها را شکار کنی. ملوس پرسید: پدر جان، نمی شود که با آن ها دوست باشیم و آن ها را نخوریم؟ پیشی ببری و پیشی نازی حسابی خندیدند.

گربه ای که موش نمی خورد

مامان و بابای ملوس به او قول بزرگی می دهند

پیشی نازی گفت: دخترم، موش ها همیشه غذای گربه ها بوده اند و تا حالا هیچ موشی با هیچ گربه ای دوست نبوده است. ملوس به پدر و مادرش گفت: ولی شیر که غذای خوشمزه ای است. چرا به جای خوردن موش، شیر نمی خورید؟ بری خندید و گفت: حق با تو است. شیر غذای خوشمزه ای است ولی همه گربه ها به خوردن موش ها عادت کرده اند.

تازه همانطور که گفتم تا حالا هیچ گربه ای با موش ها دوست نبوده است. ما نمی توانیم به موش ها دوست شویم. ملوس گفت: ولی پدر، من گربه ای را می شناسم که با یک موش دوست است. پیشی ببری گفت: باورم نمی شود. پیشی نازی هم گفت: غیر ممکن است.

ملوس گفت: اگر آن موش و گربه را به شما نشان بدهم حاضرید که از این به بعد دیگر موش نخورید؟ ببری و نازی که فکر می کردند چنین چیزی امکان ندارد به ملوس قول دادند که اگر او گربه و موشی را که با هم دوست هستند نشانشان دهد دیگر موش نخورند.

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

گربه ای که موش نمی خورد

فردای آن روز ملوس یواشکی به سراغ سطل رفت: موش کوچولو داخل سطل منتظر او بود. ملوس آن چه را که اتفاق افتاده بود برای موش کوچولو تعریف کرد و قرار شد که موش کوچولو همه چیز را برای پدر و مادرش تعریف کند و از آن ها بخواهد که از گوشه ی حیاط همه چیز را تماشا کنند. ملوس به سراغ پدر و مادرش رفتو به آن ها گفت: گربه و موشی که با هم دوست شده اند، یک ساعت دیگر در حیاط منتظر شما هستند.

یک ساعت بعد،پیشی ببری و پیشی نازی وسط حیاط، زیر درخت نشسته بودند و نگاه می کردند. خانواده آقا موشه هم از یک گوشه، یواشکی به حیاط نگاه می کردند. ناگهان از گوشه حیاط صدای میوی بلندی به گوش رسید و به دنبال آن فریاد موشی شنیده شد. ببری با خنده گفت: فکر می کنم که گربه ما دارد دوستش را می خورد. خانواده موش ها هم کمی ترسیدند و به عقب رفتند.

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

برترین قصه های کودکانه در سایت تخصصی کودک

دوستی های جدید

سطل قرمز کنار باغچه تکانی خورد و به زمین افتاد. از درون آن پیشی ملوس خنده کنان بیرون پرید. در حالی که موش کوچولو روی گردن او نشسته بود و می خندید. ببری با دیدن موش کوچک می خواست به سمت او حمله کند که پیشی نازی به او گفت: یادت باشد که به دخترمان قول داده ایم و نباید زیر قولمان بزنیم.

از آن طرف، خانواده آقا موشه هم یواش یواش باورشون شده بود که ملوس با پسرشان دوست شده است و نمی خواهد او را بخورد. در حالی که ملوس و موش کوچولو در حیاط بازی می کردند، خانواده آقا موشه از جایی که پنهان شده بودند بیرون آمده و به پیشی ببری و پیشی نازی نزدیک می شدند، تا اینکه به یکدیگر رسیدند. پدر موش کوچولو جلو رفت و دستش را با ترس و لرز به طرف پیشی ببری دراز کرد و گفت: پسرم به من و مادرش گفته که با پیشی ملوسِ شما دوست است. به نظر شما بهتر نیست ما هم مثل فرزندانمان قول بدهیم که همسایه های خوبی باشیم و از این به بعد به جای دشمنی با هم ، دوست همدیگر باشیم؟

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

مامان گربه مهربون

ببری نگاهی به نازی کرد و در حالی که می خندید گفت: به نظر من پیشنهاد خوبی است. داشتن یک همسایه خوب بهتر از خوردن یک غذای خوشمزه است. خوشحالم که بالاخره با هم دوست شدیم. پیشی ببری با اشاره پیشی نازی جلو رفت و با پدر موش کوچولو دست داد و گفت: ما این دوستی را مدیون فرزندانمان هستیم که ما را از اشتباه بزرگی بیرون آوردند. امیدوارم شما موش ها ما گربه ها را ببخشید.

آن شب خانواده گربه ها و موش ها با خوشحالی اطراف یک ظرف پر از شیر و یک قالب بزرگ پنیر نشستند و دوستی جدیدشان را جشن گرفتند. از آن شب به بعد در آن خانه بزرگ، دیگر هیچ گربه ای موش ها را نمی خورد.

گربه ای که موش نمی خورد | قصه های کودکانه

نویسنده: شهرام صالحی

تصاویر: آتلیه هنری نیک پی


راستی! نظرات خود را زیر همین پست یا در صفحه اینستاگرام  با ما درمیان بگذارید

فواید خواندن قصه برای کودکان

خواندن داستان در شب برای کودکان باعث افزایش سطح هوشی کودک، افزایش عشق بین خانواده، بالا رفتن قدرت تخیل و تصور کودکان، بهبود در ادای کلمات و تقویت در گفتار آن ها، شنیدن صدای دلنشین مادر یا پدر قبل از خواب و تاثیر آرامش بعد از آن و ترغیب و ترویج کتاب خوانی برای کودکان باعث می شود که آن ها به کتاب و کتاب خواندن علاقه مند شوند.تیم ما درتلاش است تا سرگرمی ها و بازی هایی که بتواند در پیشرفت و ارتقا سطح هوشی کودکان شما کمک کند را به شما معرفی کنیم.

به همین دلیل ما در سرزمین عروسک مجموعه ای از قصه ها را برای سرگرمی کودکان گرد آوری کرده ایم تا به راحتی در دسترس شما عزیزان قرار بگیرد و با خواندن این قصه ها لحظات شادی را با کودکان خود بگذرانید

برای خواندن قصه ها کلیک کنید

از فروشگاه ما هم دیدن کنید

سرزمین عروسک

Views: 1802

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *