سبد خرید

روباه حیله گر | قصه های کودکانه

روباه حیله گر | قصه های کودکانه

5,0 rating based on 1,234 ratings
بنر تبلیغاتی

شکار گرگ

روباه حیله گر | قصه های کودکانه

یک روز گرگ برای شکار به جنگل رفته بود، او تلاش بسیار زیادی کرد و

بعد از ساعت ها توانست دو مرغ چاق و خوشمزه شکار کند. او خسته و خوشحال از شکار برگشت و شروع به تمیز کردن مرغ ها کرد.

با خودش گفت حالا که غذا زیاد است و تنها به من مزه نمی دهد بگذار دوستم خرس را هم به شام دعوت کنم.

بیشتر بخوانید: علی کوچولو

روباه مکار پشت پنجره ی گرگ نشسته بود و کارهای او را زیر نظر داشت و

آب دهانش برای مرغ ها راه افتاده بود. او به دنبال حیله ای میگشت تا بتواند غذای گرگ را از چنگش در بیاورد.

در همین لحظه گرگ آماده شد تا برود دوستش آقا خرسه را برام شام دعوت کند،

تا از در خانه خارج شد روباه به داخل خانه رفت و یکی از مرغ ها رابرداشت و شروع کرد به خوردن،

همینطور که داشت مرغ را می خورد صدایی شنید، گرگ داشت برمی گشت،

به همین دلیل روباه مرغ دوم را هم برداشت و سریع از خانه خارج شد.

گرگ به خیال خودش که مرغ ها درون قابلمه هستند شروع کرد به تیز کردن چاقو تا آن ها را تکه تکه کند.

خرس گول روباه را می خورد

روباه در راه خرس را دید و فکری به سرش زد، به طرف خرس رفت و

یک پای خود را گرفت و شروع کرد به ناله کردن،

خرس گفت چه اتفاقی افتاده؟ چرا ناله و زاری می کنی؟

روباه گفت که گرگ مرا به شام دعوت کرده بود ولی تا به خانه ی او رسیدم

انگشت پای مرا زخمی کرد، خرس که بسیار ترسیده بود گفت: او مرا هم دعوت کرده برای شام ولی چرا باید این کار را بکند؟

روباه گفت اگر باور نمی کنی برو و از دور ببین که چگونه چاقوی خود را تیز می کند.

روباه حیله گر | قصه های کودکانه

خرس به سمت خانه گرگ رفت و دید مشغول تیز کردن چاقوی خود است و پا به فرار گذاشت و به سمت خانه اش دوید.

در همین حین روباه به سمت گرگ رفت و گفت خرس را دیدم که دو مرغ به دست داشت و پای به فرار گذاشته بود،

گرگ به داخل خانه رفت و در قابلمه را برداشت و

دید خبری از شام نیست پس به سرعت به سمت خانه ی خرس دوید.

مشاوره کودک و خانواده

آشکار شدن حقیقت

در بین راه او را دید و حسابی کتک کاری کردند،

خرس گفت چرا مرا به شام دعوت می کنی تا زخمی ام کنی؟ گرگ گفت چه کسی این را گفته؟

تو چرا مرغ ها را دزدیدی؟ خرس و گرگ با تعجب به هم نگاه کردند و

فهمیدند که همه ی ای نها زیر سر روباه است و همدیگر را بغل کردند و

معذرت خواستند و گفتند حساب روباه را خواهیم رسید.

روباه هم آن روز دلی از عزا درآورده بود و زیر سایه ی درختی به خواب رفته بود.

با داستان های کودکانه همراه ما باشید

سرزمین عروسک

عروسک نمدی

Views: 4705

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *