بازی های تابستانی | قصه های کودکانه

• 01 مارس 2019
• admin
• یک نظر

بازی های تابستانی

بازی های تابستانی | قصه های کودکانه

تابستان شروع شد و بچه ها آخرین امتحانشان را هم دادند و خوشحال از اینکه سه ماه تمام می توانند با خیال راحت بازی کنند به سمت خانه دویدند.. وحید پسر بازیگوشی بود که تا به خانه رسید توپش را برداشت و به کوچه رفت تا بازی کند، در همسایگی وحید پیرمرد و پیر زنی زندگی می کردند که بسیار به صدا حساس بودند و همیشه با وحید و توپش مشکل داشتند.

وحید تا به کوچه آمد پیرمرد گفت: پسرم توپت را بردار و این جا بازی نکن، خانم من حال خوبی ندارد و نیاز به استراحت دارد. وحید که بسیار ناراحت شده بود به خانه برگشت و موضوع را با مادرش در میان گذاشت. مادرش گفت شب که پدرت آمد به او بگو، او همیشه بهترین راه حل ها را ارائه می دهد.

بازی های تابستانی | قصه های کودکانه

احترام به بزرگ ترها

شب شد و پدر وحید به خانه آمد، وحید همه ی ماجرا را برای پدرش تعریف کرد و پدرش گفت: عزیزم آن ها پیر و تنها هستند و نیاز به سکوت و استراحت دارند، پس باید مراعات حال آن ها را هم بکنی.

برو کمی آن طرف تر که هم بتوانی بازی کنی و هم آن ها ناراحت نشوند. وحید به اتاقش رفت و به حرف های پدرش فکر کرد تا خوابش برد. صبح که از خواب بیدار شد و صبحانه اش را خورد توپش را برداشت و سریع به کوچه رفت تا بازی کند،

یاد حرف های پدرش افتاد و رفت آن طرف تر تا بازی کند. ناگهان چشمش به پیرمرد افتاد که برای گرفتن نان به نانوایی رفته بود، پیرمرد که دید پسر برای اینکه آن ها استراحت کنند محل بازی اش را عوض کرده بسیار از او خوشش آمد، به سمت وحید رفت و گفت: پسرم از اینکه حرف من را گوش کردی بسیار از تو ممنونم و و پیشانی او را بوسید. وحید از اینکه توانسته بود همسایه اشان را راضی نگه دارد بسیار خوشحال بود. شب از پدرش بابت پیشنهاد خوبش تشکر کرد.

Views: 565

اشتراک گذاری...

admin وب‌سایت