سبد خرید

روباه نخاله | قصه های کودکانه

روباه نخاله | قصه های کودکانه

5,0 rating based on 1,234 ratings
بنر تبلیغاتی

قصه روباه نخاله

می گویند روباه حیوان حیله گر و زرنگی است، ولی روباه قصه ما از بقیه روباه ها موذی تر و زرنگ تر به نظر می رسد. در یک کلمه به او میگوییم روباه نخاله! بهتر است با همدیگر این قصه را که بیشتر برای عبرت آدم ها ساخته شده است، بخوانیم.

روباه نخاله

سال ها پیش در نزدیکی یک دهکده کوچک و قشنگ، روباهی زندگی می کرد که خیلی زرنگ و باهوش بود. این روباه ناقلا و زرنگ هروقت گرسنه اش می شد خود را به دهکده ای می رساند و دور از چشم مردم به لانه مرغ و خروس ها می رفت و آن ها را شکار می کرد.

اهالی دهکده و کشاورزان که از دست این روباه بدجنس خسته شده بودند تصمیم گرفتند تا به هر شکلی شده است او را به دام بیندازند و حسابش را برسند اما روباه حیله گر به این راحتی دم به تله نمی داد و هربار مرغ و خروس ها را می خورد و پا به فرار می گذاشت.

به دام افتادن روباه نخاله

بالاخره اهالی دهکده تصمیم گرفتند یک شب تا صبح بیدار بمانند تا اگر روباه بدجنس برای خوردن مرغ و خروس ها آمد او را به دام بیندازند و برای خمیشه از شرش خلاص شوند.  نیمه های شب بود که روباه از همه جا بی خبر مثل هر شب آهسته و خرامان وارد دهکده شد و به طرف لانه مرغ و خروس ها رفت. در همین موقع مردم که با چوب و چماق در کمین ائ نشسته بودند بر سرش ریختند و او را به زنجیر کشیدند و به درختی بستند.

روباه بخت برگشته هنوز نمی دانست که قرار است چه بلایی سرش بیاید. چون اهالی دهکده تصمیم گرفته بودند که هر روز صبح او را با چوب کتک بزنند تا درس عبرتی برای باقی روباه ها شود و دیگر هوس خوردن مرغ و خروس نکنند. چند روزی بود که روباه کتک می خورد و هیچ راه فراری هم پیدا نمی کرد.

تا اینکه یک شب یوزپلنگی که خیلی گرسنه بود برای پیدا کردن غذا به دهکده وارد شد. یوز پلنگ با تعجب از روباه پرسید:

“برای چی تورا با زنجیر به درخت بسته اند؟”

روباه نخاله فکری کرد و گفت:

“مردم اینجا آدم های بسیار خوب و مهربانی هستند، آن ها حیوانات را خیلی دوست دارندمن را اینجا نگه داشته اند و هر روز صبح به من شیر و مرغ می دهند. واقعا کجا از اینجا بهتر؟”

یوزپلنگ نادان که حرف های روباه بدجنس را باور کرده بود با التماس و گریه به روباه گفت:

“من چند روزی است غذا نخورده ام، خواهش میکنم برای چند روزی جایت را با من عوض کن تا من هم شکم خود را سیر کنم”

روباه نخاله قبول کرد و یوزپلنگ زنجیر را از گردن او باز کرد و خودش به جای روباه نشست و روباه هم زنجیر را به پای او بست و خنده کنان به سوی جنگل فرار کرد. صبح روز بعد وقتی مردم دهکده از خواب بیدار شدند، با تعجب به حای روباه چشمشان به یوزپلنگ افتاد، آن ها به تصور اینکه یوزپلنگ شریک روباه است او را به باد کتک گرفتند و هر کس هر چه به دستش می رسید به سمت یوزپلنگ پرتاب می کرد. یوز پلنگ بیچاره فریاد می زد:

“پس آن صبحانه و مرغ کجاست؟ چرا مرا کتک می زنید؟”

هرچه یوزگلنگ فریاد می زد کسی گوش به حرف او نمی داد، عاقبت یوزپلنگ تصمیم گرفت زنجیر را پاره کند و به سمت کوهستان فرار کند.

مدتی بعد دوباره یوزپلنگ و روباه با هم روبرو شدند. یوز پلنگ که از دست روباه خیلی ناراحت بود با خشم به روی او پرید تا تکه تکه اش کند. اما این بار هم روباه ناقلا به التماس افتاد و گفت:

“من یک وعده غذای تو بیشتر نمی شوم، بهتر است مرا نخوری و در عوض با هم به دهکده برویم و گوسفندان را گول بزنیم و به این سوی رودخانه بیاوریم تا برای چند روزی غذای خوبی داشته باشیم”

یوز پلنگ که می دانست روباه خوب بلد است گوسفندان را گول بزند، حرف او را قبول کرد و به طرف دهکده به راه افتادند و گوسفندان را با خود به طرف جنگل آوردند. آن ها در سر راه خود به رودخانه بزرگی رسیدند، یوزپلنگ گفت:

“من که نمی توانم از این رودخانه عبور کنم”

روباه گفت:

“غصه نخور، وقتی من گوسفند ها را به آن طرف رودخانه بردم، چوب بزرگی می آورم و تو را سوار آن می کنم و از رودخانه عبور می دهم”

یوزپلنگ قبول کرد و روباه نخاله همراه گوسفند ها به طرف رودخانه حرکت کرد، اما یوزپلنگهر چه نشست از روباه خبری نشد. این بار هم روباه بدجنس از دست یوزپلنگ فرار کرده بود. یوزپلنگ که از دست روباه به شدت عصبانی شده بود، به هر حیوانی که می رسید سفارش می کرد که اگر روباه را دیدند به او خبر بدهند تا حسابش را برسد.

بالاخره یک روز دو تا بچه خرس برای یوز پلنگ خبر آوردند که روباه ناقلا توی جنگل مشغول کندن زمین است. یوزپلنگ فورا به طرف جایی که روباه بود حرکت کرد وقتی روباه چشمانش به یوزپلنگ افتاد تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد.

یوزپلنگ که خیلی ناراحت بود به روباه گفت:

“حق هم داری که از ترس بلرزی، همین الان تکه تکه ات می کنم”

روباه ناقلا فکری کرد و گفت:

“من از ترس نمی لرزم، مگر خبر نداری چه شده؟”

یوزپلنگ نادان پرسید:

“نه! مگر چه خبر شده؟”

روباه باز خندید و گفت:

“دنیا دارد به آخز می رسد، چه تو مرا بخوری چه نخوری به زودی خواهی مرد. من دارم چاله ای می کنم تا درون آن پنهان شوم. نو هم اگر می خواهی زنده بمانی باید به من کمک کنی تا این چاله را بیشتر گود کنیم.”

یوزپلنگ این بار هم گول روباه را خورد و هر دو مشغول کندن زمین شدند. روباه با کمک یوز پلنگ چاله بزرگی کند و بعد به یوزپلنگ گفت:

“حالا تو به درون این چاله برو تا من روی آن سنگ بگذارم، چیزی به آخر دنیا نمانده است”

یوزپلنگ درون چاله رفت و روباه به سرعت سنگ هایی را که کنارش بود به روی او ریخت. هرچه یوزپلنگ بیچاره داد و فریاد کشید و کمک خواست، روباه اعتنایی نکرد و گفت:

“آخر دنیا همین جاست”

در همین موقع چوگانی که از آن نطدیکی می گذشت، با دیدن این ماجرا به طرف دهکده دوید و همه مردم را خبر کرد، اهالی دهکده وقتی از محل روباه بدجنس با خبر شدند، با بیل و چوب و سنگ به سراغ او رفتند و آنقدر او را کتک زدند تا دیگر نفسش در نیامد.

راستی! نظرات خود را زیر همین پست یا در صفحه اینستاگرام  با ما درمیان بگذارید

فواید خواندن قصه برای کودکان

خواندن داستان در شب برای کودکان باعث افزایش سطح هوشی کودک، افزایش عشق بین خانواده، بالا رفتن قدرت تخیل و تصور کودکان، بهبود در ادای کلمات و تقویت در گفتار آن ها، شنیدن صدای دلنشین مادر یا پدر قبل از خواب و تاثیر آرامش بعد از آن و ترغیب و ترویج کتاب خوانی برای کودکان باعث می شود که آن ها به کتاب و کتاب خواندن علاقه مند شوند.تیم ما درتلاش است تا سرگرمی ها و بازی هایی که بتواند در پیشرفت و ارتقا سطح هوشی کودکان شما کمک کند را به شما معرفی کنیم.

به همین دلیل ما در سرزمین عروسک مجموعه ای از قصه ها را برای سرگرمی کودکان گرد آوری کرده ایم تا به راحتی در دسترس شما عزیزان قرار بگیرد و با خواندن این قصه ها لحظات شادی را با کودکان خود بگذرانید

برای خواندن قصه ها کلیک کنید

با شعر های کودکانه همراه ما باشید

سرزمین عروسک

عروسک نمدی

Views: 806

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *