برف بازی | قصه های کودکانه

• 18 ژانویه 2019
• admin
• یک نظر

دوستان صمیمی

برف بازی | قصه های کودکانه

وحید و هاشم از دوستان صمیمی همدیگر بودند، در یک محله زندگی می کردند و در یک مدرسه درس می خوانند. آن ها کلاس چهارم بودند و همیشه در درس ها به هم کمک می کردند.

هاشم یک برادر کوچکتر هم به نام بهرام داشت که همیشه دلش می خواست در کنار وحید و هاشم باشد، اما چون کوچکتر بود هاشم این اجازه را نمی داد. زمستان بود و هوا کمی گرفته، هاشم در منزل وحید مشغول بازی کردن بود که ناگهان برف شروع به باریدن کرد.

آن ها بسیار خوشحال شدند که می توانند وقتی برف به زمین نشست بروند و برف بازی کنند. برف کم کم شروع کردن به نشستن، وحید و هاشم شال و کلاه کردند تا بروند آدم برفی درست کنند، ناگهان بهرام را دیدند که در کوچه ایستاده و منتظر آن هاست.

هاشم گفت: بهرام؟ تو این جا چکار می کنی؟ به خانه برو،سرما می خوری و ممکن است لیز بخوری و پای تو بشکند. بهرام شروع کرد به گریه کردن و گفت: نه قول می دهم از خودم مراقبت کنم، فقط می خواهم کمی با شما بازی کنم. هاشم با ناراحتی گفت: پس از کنار من تکان نخور چون ممکن است لیز بخوری، بهرام هم با خوشحالی قبول کرد.

برف بازی | قصه های کودکانه

غفلت از بهرام کوچولو

آن ها مشغول درست کردن آدم برفی شدند و بهرام هم رفت تا گوله های کوچولوی برف را برای آن ها بیاورد و در ساختن آدم برفی به آن ها کمک کند. هاشم و وحید هم حسابی مشغول ساختن آدم برفی بودند و حواسشان به بهرام نبود.

ناگهان بهرام موقع آوردن برف پایش لیز می خورد و به زمین می افتد، او را به خانه می برند و مادر هاشم می گوید که باید او را به دکتر ببریم، به احتمال زیاد پایش شکسته است. بهرام با ناراحتی به هاشم گفت: داداش از این به بعد قول می دهم که حرف هایت را گوش کنم تا از این اتفاق ها نیفتد. هاشم دستش را بر سر بهرام کشید و گفت: زود خوب می شوی داداش کوچولو، تقصیر من هم بود که از تو غافل شدم.

Views: 1090

اشتراک گذاری...

admin وب‌سایت